خیال آمدنت دیشبم به سر می زد
نیامدی که ببینی دلم چه پر می زد
به خواب رفتم و نیلوفری بر آب شکفت
خیال روی تو نقشی به چشم تر می زد
شراب لعل تو می دیدم و دلم می خواست
هزار وسوسه ام چنگ در جگر می زد
زهی امید که کامی از آن دهان می جست
زهی خیال که دستی در آن کمر می زد
دریچه ای به تماشای باغ وا می شد
دلم چو مرغ گرفتار بال و پر می زد
تمام شب به خیال تو رفت و می دیدم
که پشت پرده ی اشکم سپیده سر می زد
در غروب بی فروغ اشنایی
این منو تو در سر راه جدایی
خاطراتی مانده از ، هر شام و هر روز
سرگذشتی دارد این عشق جگر سوز
میروی با بی قراری ، یادی از خود میگذاری
مینهی یادی غم انگیز ، خاطراتی حسرت انگیز !
همرهِ ، آهی شرر خیز !
در غم ما ؛ مهر و مه ؛ افسرده گردد چهره ی شاداب گل پژمرده گردد
در غروب بی فروغ اشنایی
این منو تو در سر راه جدایی
یعذ از این ما ؛با جدایی اشنایی
با غم بی اشنایی اشناییم !